مدیر مدرسه، آقای فرزندیان بودند که در بست کوچهی سعدی با ایشان همسایه بودیم.
مردی که هر صبح، با کت و شلوار مشکی، کلاه لبهدار و کراوات و بر لب ایوان آجری میایستاد تا دانشآموزان پس از بستن صف، به ترتیب قد وارد کلاسها شوند.
یکی دو ماه نگذشته بود و باران و برف باریدن گرفت.
با این که بین کوچهی سعدی تا اخوان راه زیادی نبود، اما مانع از رفتنم به دبستان شدند.
آن هم به این علت که با عنوان«مستمع آزاد»به مدرسه میرفتم و مشخصاتم جایی ثبت نشده بود.
گریههای کودکانهام که صبح و عصر و پس از تعطیلی مدرسه سراغم میآمد، تاثیری بر تصمیم آقای مدیر نداشت و باید تا مهر آینده منتظر میماندم.
صبح اول مهر سال بعد، با در دست داشتن یک نایلون، مدادی پرچمی، دفتری شطرنجی و یک «سرکُن(مداد تراش)»، پا به دبستان سنایی در کوچهی«بهار» گذاشتم.
ساختمانی با پوششی از شیروانی در همسایگی با باغی کهنسال که سرشاخههای درختان همگی به سمت حیاط مدرسه سرخم کرده بودند.
زنگ که نواخته شد، در شش ردیف و به ترتیب قد صف بستیم.
لحظاتی بعد، آقای وحدت با کت و شلواری اتوخورده، کلاهی لبهدار و کراوات زده، بر روی ایوان آمد و حضور کلاس اولیها را خوشآمد گفتند.
اندکی بعد، ناظم دبستان به بازدید از صفها پرداختند. داشتن دستمال سفید، پارچهای سفید و دوخته شده به یقه و کوتاه بودن ناخنها و موی سر، از اولین قوانین نانوشته برای حضور در دبستانها بود.
پنجرهی چوبی کلاس ما، رو به ایوان و حیاط باز میشد.
حوضی زیبا و چند ضلعی، وسط حیاط بود و درختی تنومند، سایه گستر آن شده بود.
تلمبهای چدنی بر روی لبهی حوض بود و بشکهی آبخوری در کنار تلمبه با لیوانی مسی که با تکهای نخ آن را از دستهی بشکه آویزان کرده بودند.
با آرام گرفتن روی نیمکتهای چوبی، خانم جوانی وارد کلاس شد و با صدای برپا، همگی به احترامش برخاستیم.
لحظاتی بعد، با سرپا ایستادن خود را معرفی کردیم.
سپس معلم جوان، تکه گچی دستساز را برداشتند و بر روی «تختهسیاه» که با دو عدد میخ از دیوار آویزان بود، بر سینهی تخته، کلمهای نوشتند.
اما هیچیک از دانشآموزان، توانایی خواندن عنوان«مهین»که اسم آموزگارمان بود و از چهار حرف تشکیل شده بود را نداشتیم.
هفتهها و ماهها گذشت و پس از مرور لوحههای کاغذی که از تخته سیاه آویزان میشد، حروف الفباء را آموختیم. اما هنوز توانایی خواندن فامیل ایشان را نیافته بودیم.
پاییز که از راه رسید، چهرهی مدرسه به خاطر همسایگی با باغ بزرگ«شریفان»تغییر کرد. با هر بار افتادن توپ به باغ، در چوبی باغ را به صدا درمیآوردیم و مادربزرگی مهربان، دروازه را بر روی ما میگشود و در میان سبزهزاران به جستجوی توپ پلاستیکی میپرداختیم.
زمستان نشده بود، جملههای کتاب فارسی را به همت خانم معلم جوان میخواندیم و با صدای گرمش که عبارتها را کلمه به کلمه تکرار میکردند، دیکته مینوشتیم.
اینک میتوانستیم بعد از چند ماه تکرارِ عنوان خانوادگی آموزگار، اسم و فامیل ایشان را بخوانیم و بنویسیم.
کلاس اول تا پنجم را در دبستان سنایی کوچهی بهار گذراندیم.
سالها گذشت و دوران تحصیل در دبیرستان و خدمت نظام وظیفه هم به پایان رسید.
روزی از روزها در بازار شهرمان، با اولین آموزگارمان رو به رو شدم که از آخرین دیدارمان، نزدیک به سه دهه میگذشت و برای خبرگرفتن از خانواده و خویشاوندان به بجنورد آمده بودند.
خودم را به ایشان معرفی کردم و لحظات کوتاهی را به مرور خاطرات سال تحصیلی 1347 در دبستان سنایی گذراندیم.
دیری نگذشت، اطلاعیهای بر پیشانی یکی دو محله از بجنورد دیدم که خبر از درگذشت زندهیاد«مهین اُخلیان» داده بود.
یاد و نام معلمی مهربان و اولین آموزگاری که نوشتن و خواندن را به ما آموخت، گرامی و روحش شاد.
پینوشت:
یاد آقایان محمود فرزندیان، محمود وحدت، سعادت، علی اکبر اصفهانی، حامی، رضاقلیزاده، مشهدی، سلطانی، ذوقی، موحد صفرزاده و خانمها: مهین اُخلیان، نبیزاده، مودی، علوی، نداف، موشیخیان، عضدالملکی، قنادزاده از مدیران و کادر آموزشی دبستان سنایی دههی40 و اوایل دههی 50 گرامی.