در خلوت روزگاران اواخر دههٔ 40، با طلوع سپیده دم، مردانی پای در رکاب درشکههای خود میگذاشتند که چندین دهه، سابقهٔ سورچی بودن را در خاطرات تلخ و شیرین همشهریان بجنوردی به ثبت رسانده بودند.
هر بامداد، از کوچه و محلات قدیمی شهر، با راندن درشکهها به سمت دروازه قبله (میدان کارگر) و فلکهٔ ثریا (میدان شهید)، چشم انتظار مسافرانی بودند که میخواستند از بازار به نقطهٔ دیگری از شهر سفر کنند.
درشکهچیها، پدران زحمتکشی بودند که در چهار فصل سال، کمر همت به رساندن شهروندان به مقصدشان بسته بودند.
از جمله، بیمارانی که به قصدترمیم دست و پای شکستهشان عزم رفتن به "کلاتهٔ حاجیبَیلَر" و "حصارشیرعلی بیگ" نزد "کَلوَه اسدالله شکستهبند" را داشتند.
و مسافرانی که برای رسیدن به باغهاشان در محدودهٔ کلاتهٔ حاج برنجی، ملکش، حلقه سنگ، مسیر درهٔ بازخانه، آیش دَرَخت، طارِمی و دیگر تفریح گاههای اطراف شهر، لحظه شماری میکردند تا شیههٔ اسب و یا موسیقی دلنشین به هم خوردن زنگولهٔ اسبها را بشنوند.
سورچیها، یار و یاور مادربزرگهایی بودند که شستن فرش، پلاس و لحافکرسیهایِ بزرگ را، جز در آب قنات صدرآباد، شِیْدقُلِه خان (شط قلیخان) و جویبار پهن بشقارداش، در جای دیگری چندان نمیپسندیدند.
حضور درشکهها در عروسیها و میهمانیهای شبانه هم، به ضرورتی تبدیل شده بود که به مدد نور کم سوی دو فانوس کوچک در دو سوی درشکه، راه بر اسبان خسته از کار روزانه را روشن میساختند.
همراه با بوقی شیپوری که با فشاردادن انتهای لاستیکی آن، به رهگذران هشدارهای احتیاط آمیز را میدادند.
بردن عروس و دامادی نوجوان در شبهای سرد و برفی زمستان که چادر سپیدی بر سر عروس انداخته بودند، از بهترین خاطرات سالهای روزگاران قدیم سورچیها محسوب میشد.
آوردن طبیبان از محکمه برای مداوای بیماران هم، از جمله کارهایی بود که درشکهچیها به عهده گرفته بودند.
از حضور اولین درشکه و سورچی آن، اطلاع دقیقی در دست نداریم. اما هر چه هست، شاید ورودشان به اولین سالهای حکومت قاجار برمیگردد که با عنوانی روسی وارد بجنورد شدند.
واژههایی هم چون، درشکه، کالسکه، اسکناس، چُتکا (چُرتِکَه)، سماور و استکان و... که با اصالتی روسی وارد این شهر و کشور شدند و نقشی بدون انکار در روابط اجتماعی و اقتصادی ایفا کردند.
عبور هر روزهٔ درشکهها با طلوع آفتاب از"داشلِه کیچَه" (کوچهٔ سنگی)، بسان نواخت موسیقی دلانگیزی برای همهٔ ساکنان آن منطقه بود که هر صبح، با نوای دلنشین آن، چشم از خواب میگشودند.
شیههٔ گاه به گاه اسبها و صدای برخورد نعلهایشان به سنگفرش کوچه و خیابانها، شبیه به اجرای نواختن یک گروه موسیقی بود که هِی کردن درشکهچی هم، به این زیباییها، قوت میبخشید.
آغاز سرمای پاییزی و بوران زمستان، سختترین روزها برای درشکهچیها بود که باید حواسشان به همه چیز میبود تا حقالزحمهٔ یک یا دو ریالیشان را از مسافران بستانند.
از پسرکهایی که روزهای برفی و یخبندان، دستی به پشت درشکه میانداختند و با دستی دیگر، کتاب و دفتر به کشِ قیطان بستهٔ خود را نگاه میداشتند و ایستاده و مجانی از درشکه، سواری میگرفتند.
شنیدن جیغ و فریادهای پیدرپی رهگذران که به سواری گرفتن مجانی پسر بچهها از پشت درشکه اشاره میکردند و سورچی، نگران از صدمه دیدنشان، جبراً شلاق به سمت چپ و راست درشکه میکوبید تا رهایش کنند.
تنها سرپناه سورچیها در گرمای آفتاب و سرمای زمستان، کلاهی بود با عنوان" کلاه درشکهچی" که رویهاش چرم بود و با لبهای برای سایبان و دنبالهای که از گزند برف و باران، محفوظشان بدارد.
راندن در کوچههای پر برف و باریک برای بردن "قابله"(ماما) بر سر مادری که کودکش، قصد به دنیا آمدن در نیمه شبان را داشت، از جمله کارهای خطیر آنان بود که باید نشانی خانهٔ قابلهها در کوچههای تاریک آن دوران را، به سرعت مییافتند.
مادربزرگهایی حکیم که با شنیدن صدای پای اسب و از گردش ایستادن چرخ درشکه، چادر بر سر کرده و شتابان به سمت خانهٔ مادری حرکت میکردند که چشم انتظار رسیدن آنها بود.
و شاید تلخترین خاطرهٔ سورچیها، رَم کردن اسبهای جوان و خسته از دویدنهای بدون وقفه در سطح شهر و اطراف بود که گاه، سر به شورش برداشته و سوزش قمچی (شلاق) بر گُردهشان را به هیچ میانگاشتند و مسیر بازار را در میانهٔ ترس و وحشت رهگذران به تاخت میدویدند.
تا آن جا که چرخ درشکه بشکند و یا به در حین گذشتن از کوچه باغها، پای در گل و لوش فرو کنند و آرام گیرند.
آخرین تصویر در خاطرهٔ شهروندان، دیدن اسبهای بدون درشکه در هنگامهٔ غروب همراه با صاحبان آنها بود که برای سیراب شدن از آبی گوارا، سمت جویبارها و قناتهای اطراف میرفتند.