بیکار، بیفردا، بیمعنا
سرمقاله
میگوید: «یه وقتایی به خودم میگم بیام بیرون از این کاره. چیه بابا؟ هفت تومن میدن، به کجام میرسه؟ اصلن هفت تومنش رو خرجم نکنم، به کجا میرسم؟»
میگفت: «میشه پروژهت شروع شد، منم جزو تیمت باشم؟ حقوق مقوق هم نمیخام. فقط میخام دوباره کار کنم.»
گفتم: «یعنی چی حقوق نمیخام؟! تو مگه چند سال کارشناس آمار نبودی؟ مگه اینهمه تجربهی کاری نداری؟ پول نمیخام یعنی چی؟»
میگوید: «کار که پیدا نمیشه. الان یه سال و نیمه دنبال هر کاری رفتم نشده. حداقل سرم گرم میشه اینطور.»
کار، فقط پدیدهای اقتصادی نیست. کار، هزار و یک بُعد غیر از پول درآوردن دارد: کار است که باعث میشود آدمیزاد با دیگران رابطه بگیرد. بشناسدشان. در رابطه است که آدمیزاد با تجربه میشود. پخته میشود. آزمون و خطا میکند. کار است که به آدم هویت میدهد، شأن اجتماعی میدهد. کلیدساز باشی یا حسابدار، مهندس باشی یا لوازم خانگی فروش، تعمیرکار ماشین یا رانندهی تاکسی کارت بخشی از هویتت میشود. احساس ارزش میکنی چون بالاخره کسی به تو، به کار تو، به تخصص تو، نیاز دارد. حس میکنی به دردی میخوری. حس میکنی تو نباشی، چیزی از دنیای اطرافت کم میشود. از کسانی که با تو در ارتباطاند، حس احترام میگیری.
وقتی جامعهای سالهاست که اقتصادش نمیچرخد. وقتی هر روز اقتصادش بدتر از دیروز است. وقتی امروزش که هیچ، فردایش هم افق روشن نمیسازد، وقتی همان هم که کار دارد، امید به رشدی در کارش نمیبیند و فردایش، سختتر از امروزش میشود، آن وقت مسأله فقط پول نداشتن نیست. فقط رشد مالی نکردن نیست. جامعهای که کار ندارد و کار تولید نمیکند و کارهای قبلیاش هم روز به روز میمیرند، آدمهایش حس بیارزشی میکنند. بیتجربه و خام و بیمسوولیت بار میآیند. چون فرصت ارتباط گرفتن و تجربه کردن ندارند. بیاعتماد به نفس میشوند و حس تحقیر شدن دارند. کسی که جامعهای بیکار ساخته، فقط جیبشان را خالی نکرده: میلیونها زندگی را «بیمعنا» کرده.
سؤال سادهاست. اما این جامعه سالهاست درگیر همین یک سؤال ساده است: چرا؟ به چه اجازهای؟ به چه قیمتی؟