بنام خدای همه
یادداشت - روحالله لطفی
روزگاری در خانه پدری در پایینشهر، در میانه مردمی بودم که فقر، رفیق نفسهایشان بود. لباسهای وصلهدار، دستهای پینهبسته، خانههای تنگ و تاریک و سفرههای خالی. گرچه خانواده هشتنفری ما ازنظر مالی نسبت به بسیاری دیگر وضع بهتری داشت، چنانکه هیچگاه چیزی به نسیه از بقال محله نیاوردیم و هیچگاه آنچنانکه چیزی برای به سق زدن نداشته باشیم گرسنه نماندیم، لیکن آنقدر بود که روزی ناهار خانواده، فقط تکهای پنیر بهاندازه یک قوطی کبریت باشد و شام نان خشک داغ شده روی چراغ و ماست خشک.
یادم میاید که نیمتنهای داشتم نیمدار، که لباس بیرونم بود و وقتی مادر آن را میشست، بهویژه در زمستان تا خشک شدنش، یک یا دو روز را با دوتا بلوز رویهم سر میکردم.
چرخ روزگار چرخید و من بهر تقدیر دوران متوسطه را تمام کردم و در ادارهای که برحسب اتفاق، حقوق و مزایای قابلی داشت مشغول به کار شدم. پسانداز و خانهای در محلهای با مردم نسبتاً مرفه و یخچالی با گوشت شقه و تخممرغ به شانه و برنج با کیسه میخریدم... درآنحال همیشه با خودم فکر میکردم که چند سال پیش مردم چقدر بدبخت بودند! اما حالا.... الحمدالله وضع مردم خوب است. گوشت شقه و برنج با گونی و روغن با حلب. از همه بهتر، پشتبامها همه قیرگونی و دیگر نه چکه کردن سقف و نه یک عالمه کاسه کف اتاق که خانه دریاچه نشود... معلوم است که اوضاع مردم خیلی بهتر شده. خدا را شکر..
اینها گذشت و چنان پیش آمد که باز در همان محله پدری که هنوز بعضی برادر و خواهرهایم، آنجا زندگی میکردند، برای برادر کوچکم به جهت سرگرم شدنش، مغازهای مثلاً سوپرمارکت روبهراه کردم که این هم از فضلههای پاس نداشتن زبان فخیم فارسی است که.... بماند.
روزی که برای اولین بار، برای کمک و همراهی برادر، به مغازه رفتم و چندنفری از مشتریها را جواب دادم، ناگهان دود از کلهام بلند شد و از خواب خوشی که سالها اسیرش بودم بیدار شدم. چراکه بازهم، همان لباسهای پاره بود و بازهم همان تخممرغ به دانه خریدن و ماست به گرم و در پلاستیک بردن و گریههای نداری و البته در کنارش، پیشرفت فرهنگی هم بود. نوشابه با هر وعدهغذا گرچه که نان خشک و شاید کالباس و سوسیس که خدا را شکر با خروار خروار فلفل و زردچوبه، هم ارزان و هم مزه دار شده بود.
آنجا بود که فهمیدم، برای مردم چیزی عوض نشده، فقط چند صباحی جای من عوضشده. آنجا بود که فهمیدم، وقتیکه فقط یک پله بالاتر میایستی، اینطور پنجره نگاهت عوض میشود، پس در آن بالابالاها نگاهها چطور است؟
شب، پیش پدر، در خانه گلیاش، درحالیکه بغض گلویم را میفشرد شرححال خرابم را گفتم. پدر برای تسلای خاطر و تسکین من لطیفهای نقل کرد:
پیرزنی نوهای داشت قلی نام که در حال گذران دوره سربازی خود بود. زمستان بود. روزی پیرزن در حیاط خانهاش نشسته بود و لباس میشست. هوا خیلی سرد بود و آب، یخزده بود چنانکه سگی هار را قلاده گشوده باشند. دستها و صورت پیرزن از شدت سرما سرخشده بود و اشک از چشمانش جاری بود. در آن حال پیرزن به یاد نوهاش افتاده بود و دمبهدم، دم میگرفت واخ واخ.. قلی جان. بمیرم برات. الآن در این هوای سرد چکار میکنی؟ و...
آخرالامر، کار پیرزن در هوای بیداد آن روز زمستان تمام شد. به داخل خانه آمد. کنار چراغ والورش نشست و کاسهای چای داغ برای خودش ریخت و تا چایی سرد شود. چنددقیقهای چشمهایش به چرت زدنی گرم شد و همچنین دستوپایش به گرمای خانه، که چراغی داشت. بعد بار دیگر به یاد نوهاش افتاد و این بار، در همان حال که با کیف و لذت، چائیاش را مینوشید، با خود گفت: خدا را شکر که هوا خوبه و نوه عزیز من، قلی جان، سرما نمیخوره...
شبی بود که هوای بیرون سرد بود. نقل این لطیفه، با لحن گرم و خوشگوی پدر، لبخندی روی لبهایم نشانده بود و هوای گرم اتاق، رخوتی به جانم ریخته بود و فکر میکردم که حالم کمی بهتر شده است. ولی بغضی که در گلویم گرهخورده بود، به نظر میرسید که، هیچوقت بازنخواهد شد...