یادداشت – احسان حصاری مقدم
از دوردستها میآمد. با سبدی بیضی شکل و بافته شده از چوب نازک درختان.
کلاهِ نخی تیره رنگی بر سر داشت و در طول سالها، تنبانی مشکی بر تن میکشید و گیوه بر پایش. بالاپوشی بر دوشش میانداخت تا خود را از سوز و سرمای زمستانهای پر برف دهههای 20 و 30 برهاند.س یاهی محاسن همیشه کوتاهش رنگ باخته بود و ابروان و موهایش، چون برف سپیدی بر تارک سرش، جا خوش کرده بودند.
با طلوع آفتاب و گشوده شدن دکانها، اسبهای پیر و خستهی درشکهها، نفسزنان مسیر «دبّاغخانه» تا «توپِنگ ایاغِه(پایتوپ)» را در حال آمد و شد بودند.
درشکهچیهای محتاط هم سعی داشتند تا پای اسبی نلغزد که همهی زندگیشان بود. چشمی به پیشرو داشتند و چشمی بر پشت سر تا مبادا نوجوانانی شیطنت کرده و دست خود را از پشت کالسکه گرفته تا روی برفها سواری مجانی بخورند.
گاه اسب را هِی کرده و گاه«قَمچی(تازیانه)»را بر گُردهی اسب آشنا میکردند که مسافران آسوده نشسته بر اتاقک کالسکه را زودتر به مقصد برساند.
هوای تمیز بجنورد در آغازین ساعت صبحگاهی، شاهد رفت و آمد مردان سحرخیزی در بازار بود که دکانهاشان را میگشودند.
برفاندازها در حالی که پارو بر روی دوش گذاشته، کوچه به کوچه میگذشتند و تلاش میکردند تا فریاد برفانداز برفاندازِ خود را به گوش کسانی برسانند که کنار اجاقهای گرم خانهها کز کرده بودند.
با وزش باد، بوی خوش سوختن هیزمهای باران خورده، در همراهی با پِهِن و فضولات گاوی که در اجاقها در حال سوختن بودند، به مشام رهگذران میرسید.
گاه سکوت کوچه و بازار، با گام اسبهای درشکه و لرزش آهنگین صدای زنگولههای آویزان بر گردن اسب که موسیقی دلانگیزی به گوش رهگذران میرسید، شکسته میشد.
«تقویم سال نو»، تکرار شادیآور عبارتی از سوی پدربزرگی بود که صدای پای بهار را تداعی میکرد.
زنبیل چوبی، پر بود از تقویمهای شمسی و قمری و قطع تازه چاپ شدهی جیبی. فروشندهی تقویم سال نو، همه سال و«با شکوفایی گلها در دشت»، از پایتوپ به سمت دروازهقبله حرکت میکرد و تنها این جمله را تکرار میکرد: تقویم سال نو، تقویم سال نو.
خلوت صبحگاهی آخرین ماه از فصل زمستان، سالهای سال، با صدای دلانگیز پیرمردی شکسته میشد که به امید فروختن انواع تقویم پا به بازار میگذاشت.
کودکیِ دو نسل در این شهر، با ثبت تصویری از پدربزرگی شکل گرفت که شنیدن صدایش در بامدادان، آمدن بهار را نوید میداد.
روزهایی که هنوز تقویمهای رومیزی و سررسید سالیانه پا به عرصه نگذاشته بودند و بازار، در سنتیترین شکل ممکن، راه چند صد سالهی خود را میرفت. تقویمهای نجومیِ یکی دو ریالیِ پیرمرد تقویم فروش، راهنمای بسیاری از ساکنان شهر و روستاها بود.
برگزاری آیینهای عقد و عروسی، تنها با مراجعه به تقویم مسیر بود.
«قمر در عقرب بودن»اوضاع، هشداری بود برای پرهیز از هر نوع تصمیمگیری. زیرا براین باور بودند باید صبوری کرد و منتظر گذشت زمان بود تا روزهای بیحاشیه، پیش رو باشد و تصمیمی دوباره برای سفر کردن و برگزاری جشن گرفت.
صدای تقویم سال نو، تا اوایل دههی 50، همه ساله با فرارسیدن نوروز، تکرار و تکرار میشد. تحولات پیش آمده در اواخر این دهه، پایانی بود بر سالها تلاش پدربزرگی مهربان که با فروش تقویم، میتوانست لقمهنانی برای خانوادهاش بر سر سفره برساند.
با مرگ مردی که طنین صدایش، وعدهی آمدن بهار و شکفتن سبزه و درختان به خواب رفته را میداد، دیگر کسی تکرار این عبارت را نشنید و خاطرهی تقویم سال نو، برای همیشه در خاطر شهروندان بجنوردی به یادگار ماند. پایانبخش سرودهای فولکلور به زبان ترکی که سراینده با بشقارداش به گفتگو نشسته، یادآور خاطرهای از تقویم سال نو است. مردی که در میان بارش برف و سرمای زمستان، شهروندان و کسبه را برای خریدن از او فرا میخواند:
بشقارداش، آی بشقارداش
تقویم سال نویِنگ سَلَّه سِه هانِه؟
باشارمَس دِه اِیْزیچِن آلسِن دیکانِه
او کیشِه رفیقِهچِن بِیْرَر دِه جانِه
توپ ایاغِن نَن گلَردِه
بُهار وَختِه چِقِرَر دِه:
تقویم سال نو، تقویم سال نو
بازارَه سَسّه دیشَردِه،
تیمچَه دَه چایِنِه ایچَردِه
خلقَهیَم گِیْز گَزدِرَر دِه
بیر لقمه چِیْرَیِه چِن، نقدر چاپَردِه
تقویم سال نویِنگ یادِه خیر اُلسن
تقویم سال نویِنگ یادِه خیر اُلسن
بشقارداش، آی بشقارداش
سبد چوبی(فروشندهی)تقویم سال نو کجاست؟
(او)نمیتوانست برای خودش دکانی بخرد
آن مرد برای رفیقش جانش را میداد
از پایتوپ میآمد
وقت بهار فریاد میزد
تقویم سال نو،
تقویم سال نو
صدایش به بازار میافتاد(میپیچید)
در تیمچه، چایش را مینوشید
به سمت مردم(رهگذران) چشم میچرخاند
برای یک لقمه نان، چقدر میدوید
یاد(فروشندهی تقویم سال نو)بخیر
پینوشت:
- دباغخانه، نام منطقهای در جنوب شهر بجنورد.
محل فعلی سه راهی روستای ملکش و بیمارستان امامعلی
- پایتوپ، عنوان بخشی از بلندیهای شمال شهر بجنورد در انتهای خیابان شهید بهشتی که در ماه رمضان، گلولهی توپ نواخته میشد.
- «شکوفایی گلها در دشت»، بخشی از شعر زندهیاد حمید مصدق با نام «دومنظومه»
- شعر ترکی آی بشقارداش، سرودهی احسان حصاری مقدم
- تیمچهی امید، محوطهای بزرگ در همسایگی«قَرَنقِه دالان»، حدفاصل کوچهی تاتاری و برق.
گوشهای از این محوطه، قهوهخانه و رستوران بود.
طبقهی دوم، با مجموعهای از اتاقها که مسافران از آنها استفاده میکردند.