ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
اطلاع رسانی

با توجه به افزایش هزینه‌های تولید روزنامه در چند ماهِ اخیر، و تلاش ما در راستای ادامه انتشار روزنامه «اترک» به‌روال معمول و حفظِ کیفیت و تیراژ روزنامه، ناگزیر به حذفِ امکان بازدید رایگان سایت و به‌تبع آن فروشِ آنلاین مطالب از طریق سایت هستیم. بنابر وضعیتِ اقتصادی اخیر، خاصه گرانی و نبودِ کاغذ موردنیاز برای انتشار روزنامه، در صورتی‌ که متقاضیِ بازدید از سایت روزنامه هستید و جهتِ یاری به امر فرهنگی و امکان ادامه انتشار روزنامه در این مسیر نیز ما را همراهی کنید.

چانچه تا اکنون عضو سایت نیستید، بر روی گزینه ثبت نام کلیک کنید.

چنانچه قبلا ثبت نام کرده‌اید، بر روی گزینه ورود به سایت کلیک کنید.

خبرهای روز

روزی که در مدرسه اتفاق نمی‌افتد

امروز ساعت 7:20 به مدرسه رسیدم. دیدم که در مدرسه بسته است. به همین دلیل از دیوار مدرسه بالا رفتم و از بالای دیوار به پایین پریدم. پایین دیدم که آقای فیاضی لباس دلقک پوشیده‌اند و روی یک چرخه در حال حرکات آکروباتیک بازی با توپ‌ها هستند.

من از او پرسیدم: ((فیاضی! چرا در ها را بسته‌ای؟))
و او گفت: ((من فیاضی نیستم! آقای پارساییان هستم.)) و خندان دور شد.
من هم بدون هیچگونه احساس تعجبی وارد شدم. وارد ساختمان اصلی مدرسه که شدم، آقای محمدی را دیدم که با سبیل تراشیده و کاپشن چرم تنگ و شلوار جین به استقبال من آمد.
گفت: ((به! آقای علی نقی زاده! خوش آمدید!)) و از جیبش یک لیوان چایی در آورد و به من تعارف کرد. من هم چایی را گرفتم و به سمت کلاس راه افتادم. زنگ بوستان داشتیم و من هم با یک ربع تأخیر در حال زدن در کلاس بودم. آقای عاملیان هم آن زنگ معلم بود که معمولاً به خاطر زود آمدن و راه ندادن دانش آموزان حتی برای یک ثانیه تأخیر معروف بود. در را زدم و آقای عاملیان در را باز کرد.
گفت: ((سلام! بفرمایید تو! منتظر شما بودیم تا درس را شروع کنیم.))
وارد کلاس شدم و سر جای خود پیش حیدر زاده نشستم که بدون تأخیر و دعوایی ایستاد و از نیمکت بیرون آمد. من هم برای اولین بار کیف او را هنگام نشستن نینداختم. سر جای خود نشسته بودیم و به درس آقای عاملیان که در بارهٔ لزوم خواندن نشریات زرد صحبت می‌کرد گوش می‌دادیم.
برای اولین بار کلاس ساکت بود و کسی تیکه‌ای به یکی از دانش آموزان یا معلم نمی‌انداخت. زنگ که خورد همه بعد از اجازهٔ آقای عاملیان بی هیچ اعتراضی از کلاس خارج شدند و به کتابخانه، سایت یا حیاط رفتند و هیچ کس برای کپ زدن تمرین‌های آقای غریبی که زنگ بعد با او کلاس داشتیم در کلاس نماند.
در زنگ تفریح هیچ دانش آموزی به بازی دیگری کاری نداشت و همه در صلح و آرامش بودند. اولی‌ها وارد زمین سومی‌ها نمی‌شدند و سومی‌ها توپ دومی‌ها را شوت نمی‌کردند. زنگ بعدی متون داشتیم. آقای غریبی کاملاً بامزه بود و به جای درس دادن فقط جوک می‌گفت. حتی املایی هم که قرار بود بگوید را فراموش کرده بود. خلاصه برای اولین بار این زنگ به ما خوش گذشت. زنگ تفریح به منوال زنگ تفریح قبلی بود. زنگ بعد کلاس دینی با آقای غلامی داشتیم.

آقای غلامی بی هیچ تاخیری خیلی سریع سر کلاس آمد و گفت: ((خب بچه‌ها! همان طور که احتمالاً میدونید من به دین بوگییت معتقد شدم پس به این خاطر امروز با کتاب بوگات کار می‌کنیم!)) و تعداد زیادی بوگات پادار وارد کلاس شد. یکی از بچه‌ها که پاها را دید خندید و آقای غلامی با خشونت هرچه تمام‌تر بیرون انداختش.
این زنگ هم با خوبی و خوشی تمام شد، فقط آقای غلامی یک مقدار زیادی خشن بود. در زنگ تفریح ما باید ظرف غذاها را می‌بردیم و من تعداد زیادی از بچه‌ها را دیدم که چندین ظرف غذا را می‌بردند. حتی خود من هم تعداد زیادی ظرف غذا بردم پایین.
در بوفه بچه‌ها خیلی منظم و مرتب بدون هل دادن یا داد و بیداد پول را می‌دادند و جنس را می‌گرفتند. خلاصه زنگ چهارم خورد و ما کلاس شیمی داشتیم. آقای اکبری بدون عصای همیشگیش با سرعت وارد کلاس شد. همین که بچه‌ها همه سر جای خود نشستند شروع به درس دادن کرد. من هم که سر کلاس درس ایشان حوصله‌ام سر رفته بود از جایم پاشدم، کیفم را برداشتم، از کلاس بیرون رفتم، هنگام بیرون رفتن آقای محمدی مرا دید و برایم سری تکان داد، به بوفه رفتم، در گرم کن را باز کردم و غذایم را همان جلو و کاملاً گرم دیدم، ناهارم را خوردم و مدرسه را به سمت خانه ترک گفتم تا این روزی که اتفاق نمی‌افتاد را تمام کنم!


منبع: داستان شب

تبلیغ

ارسال دیدگاه شما

روزنامه در یک نگاه
ویژه نامه
پرتال استانداری خراسان شمالی
بالای صفحه